.
.
اینا که گفتم حال همین چند ساعت قبل از نوشتن بعد ساعت 3 صبحی همین پست هستش، چند ساعت پیش اینجوری بودم چون یکی دوتا کاری که دوست داشتم انجام بشه بهش نرسیدم ..... انقدر حرصم گرفت که نگو.....
تو همین حال بودم که این عکس رو دیدم
بعدش همین شد که شروع کردم به خندیدن به مشکلاتی که به نظر من مشکله و باز هم خندیدم؛ جدی میگم فکر نکنید اینا که گفتم شوخی هستشا. (گریه میکنیم و میخندیم )
سری زدم به کتاب "دادخواست" از توش یه شعر مرتبت با عکس پیدا کردم و خوندم تا دلم آروم بشه .....
گاری سیب فروشِ سر میدان افتاد / مرد از جاذبه در بهت خیابان افتاد
سیبها ریخت که از مرد نماند چیزی / جوی پرشد که دو سر عایله در آن افتاد
بعد از آن کوچه ندیدش، به گمانم آن مرد / یک دو ماهی به همین جرم به زندان افتاد
یا نه مثل همه مردم شیدا شاید / گذرش بر حرم «شاه شهیدان» افتاد
گره مشکل او دست خدا باز نشد / کاری او باز به یک مشت مسلمان افتاد
او که عاشقتر از آن بود که دانا باشد / سر و کارش به همین مردم نادان افتاد
غم نان، کاش بدانی غم نان یعنی چه / یعنی آدم به تب گندم از ایمان افتاد
آدم آن روز که دستش به دهانش نرسید / از دست خدا دست کشید و پی شیطان افتاد
و شب بعد زمین مرده او را بلعید ... / جسدش در حرم «شاه شهیدان» افتاد
گله آرام، میان شب عریان خوابید / زخم چون گرگ به جان نی چوپان افتاد
لا لا لا برگ گلم! شاخه بیدم، لا لا / یوسفم دست کدوم گرگ بیابان افتاد؟
برف چون حولهای آرام و سبکبال و سپید / گرم روی تن عریان زمستان افتاد
برف بارید که از مرد نماند چیزی / شاعری باز پی قافیه نان افتاد
(((محمدحسین بهرامیان)))
ولی تهش انگار این نماز صبحه که میتونه من رو بلند کنه و آروم کنه و به انتظار اذان میشینیم و بعدش هم که داریم میریم پابوس امام رضا ....... چقدر خوشحالم که لحظه تحویل سال مشهد رو دارم درک میکنم تا به حال تو عمرم این توفیق رو نداشتم و آخر اینکه این چند روزه بچه ها زیاد گفتن التماس دعا ولی میدونم که دعاهای اونا رو خدا بیشتر گوش میده پس لطفا "شما بیشتر"...... یاعلی